همراهان همیشگی انجمن کافه پزشکان، توجه داشته باشید که هر یک از موضوعات مطرح شده در این انجمن در هر یک از این دو شبکه های اجتماعی زیر، به ویژه در یوتیوب به تفصیل و به صورت دسته بندی شده مورد بحث و موشکافی قرار خواهد گرفت:
همراهان همیشگی انجمن کافه پزشکان، توجه داشته باشید که شما می توانید جهت ارتباط مستقیم با اینجانب و همچنین برای اعلام پیشنهادات و نظرات خود با هریک از راه های ارتباطی زیر با من در ارتباط باشید:
تجربه ی زندگی و آموزش پزشکی
تجربه زندگی و آموزش پزشکی در آلمان
برلین
جدیدترین اخبار پزشکی روز دنیا
جدید ترین اخبار کرونا
زندگی در آلمان
معرفی خطرناک ترین بیماری های دنیا و ارائه به روزترین فرآیند درمان آن ها
قدم به قدم از صفر تا 100 چگونه پزشک شدن در دانشکده پزشکی در آلمان
نجات کره زمین با هم و درآمدی بر عبور از تمدن ها
تخصص و فوق تخصص پزشکی در آلمان
معرفی جدیدترین داروها و تجهیزات پزشکی در بیمارستان های مختلف جهان
کافه زبان
دل نوشته هایی از آن سوی مرزها
مهاجرت سرشار از شوق ،ترس ،امید ،تنهایی زیبایی و هیجان است، اینجا هستم تا روند مهاجرت و دلایلم برای ترک وطن را ثبت کنم.
زادگاه: فارس – ایران
مقیم: فرانکفورت – آلمان
قوانین و مقررات وب سایت انجمن کافه پزشکان:
من نمى دانم،تو در این باره چه فکر مىکنى ولى من همیشه دوستدار یک زندگى عجیب و پر حادثه بودهام.شاید خندهات بگیرد،اگر من بگویم دلم میخواهد پیاده دور دنیا بگردم من دلم مىخواهد توى خیابانها مثل بچهها برقصم بخندم فریاد بزنم.من دلم مىخواهد کارى کنم که نقض قانون باشد.شاید بگویى طبیعت متمایل به گناهى دارم.
روی زمین یخ زده ای هستیم که مردمانش، هر شب انتظار می کشند، انتظار چه چیزی یا چه کسی را، نمی دانم ولی حس انتظار را در چشمانشان حس می کنم. در سینه ام ترسی وجود دارد ترسی از شیونِ ناگهانی بادها… تپش هایی پی در پی در سینه ام هست که گاه گاه می زند. سکوت بیابان ها بهم خورده و مرگ جای شلوغی ابرشهرها را به تصرف درآورده است. هشدار مرگ و شیوع برای عده ای دیگر عادی شده است. بشریت در مردابی بدبو و متعفن گرفتار آمده و در حال دست و پا زدن برای رهایی است. شاید یک کابوس و خواب آشفته باشد اما من ایستاده ام. در واقع ما ایستاده ام و این ما، شامل من و تمام کسانیست که برای انسانیت و سلامت انسان ها ارزش قائل هستیم. چه مسیرهایی که قدم در پیمودن آنها گذاشته ایم تا به کمک استعداد، پشتکار، سرمایه، حمایت خانواده به هدف و چیزی که برای رسیدن به آن درد کشیده ایم برسیم. مسیرهایی که خیلی از ما به عنوان یک انسان قدم در پیمودن آنها گذاشته ایم و در بسیاری از این مسیرها به بن بست رسیده ایم. مسیر آرامش ،مسیر خوشبختی ،مسیر عشق ورزی، مسیر تحصیل و علم، مسیر کسب و کار، مسیر شرافت و بسیاری دیگر.
یقین دارم که من و خیلی از شما، یکی از بدترین مراحل زندگی یک انسان یعنی یاس، ناامیدی، مرگ آرزو و رویا را تجربه کرده اید و گاه از خانواده و حتی خدایتان گله مند بوده اید ولی مطمئن هستم که شما، که الان مشغول خواندن این متن هستی یا توانسته ای از این بحران عبور کنی و عزم عبور از این بحران را داری و حتما موفق خواهی شد چرا که سکشت چیزی جز خیالی باطل برآمده از ذهن نیست.
اینجا انجمن کافه پزشکان است و من یک دانشجوی رشته پزشکی هستم و این متن از سر عشق و درحالی که در قلبم لبخندی دارم برای شما می نویسم.
بگذریم، بگذار بگویم که از جایی می آیم که مهربانی و انسانیت در دل مردمانش موج می زند.
آنجا که باغ های سبزی دارد و میوه های شیرین و تاجایی که چشم کار می کند تپه ها و کوه های پی در پی سبز رنگ وجود دارد، خانه ها در دل کوه است و نزدیک به آسمان شب، به طوری که شب ها، در رختخواب روی پشت بام خانه، هوس چیدن ستاره ها به سرمیزند.
آنجا بوی گل های محمدی و شکوفه های درختان لیمو و پرتقال، جان تازه ای به آدم می بخشد.
جایی بزرگ شده ام که آدم ها یکدیگر را دوست دارند و این را به فرزندانشان می آموزند.
آری از بچگی کمک به دیگران را ملکه ی ذهن ام کرده اند.
در حال حاضر تحصیل در رشته پزشکی تمام من است و اینطور به آن نگاه می کنم که خداوند من را در این مسیر گذاشته و پیش می برد تا پیکی از طرف او باشم.
و اینجا پزشک بودن را با عشق درآمیخته ایم و در راه این عشق ، از هیچ دست انداز، سیاهی و مشکلی ترس نداریم و پیش می رویم.
آری بدون عشق، تحمل این راه سخت است …
نه تو می مانی و نه اندوه ،
و نه هیچ یک از مردم این آبادی!
به حبابِ نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،!
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند،
لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
“سهراب سپهری”
رسول غفاری
دانشجوی رشته پزشکی
و در ادامه راه به یاری تو دل سپرده ایم…
عشق عمومی
اشک رازيست / لبخند رازيست / عشق رازيست
اشک ِ آن شب / لبخند ِ عشقام بود.
قصه نيستم که بگوئي/نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي/يا چيزي چنان که ببيني يا چيزي چنان که بداني…
من درد ِ مشترکام/مرا فرياد کن.
درخت با جنگل سخن ميگويد علف با صحرا/ستاره با کهکشان و من با تو سخن ميگويم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ريشههاي ِ تو را دريافتهام
با لبانات براي ِ همه لبها سخن گفتهام و دستهايت با دستان ِ من آشناست.
در خلوت ِ روشن با تو گريستهام براي ِ خاطر ِ زندهگان،
و در گورستان ِ تاريک با تو خواندهام / زيباترين ِ سرودها را
زيرا که مردهگان ِ اين سال عاشقترين ِ زندهگان بودهاند.
دستات را به من بده
دستهاي ِ تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن ميگويم
بهسان ِ ابر که با طوفان / بهسان ِ علف که با صحرا
بهسان ِ باران که با دريا / بهسان ِ پرنده که با بهار
بهسان ِ درخت که با جنگل سخن ميگويد
زيرا که من ريشههاي ِ تو را دريافتهام
زيرا که صداي ِ من با صداي ِ تو آشناست
شعر از احمد شاملو – سروده شده در سال ۱۳۳۴